حضرت فاطمه (علیها السلام)
شخصیت پیامبر(صلی الله علی و آله)، روح تمام عالم امکان است. قلب تمام ملک و ملکوت است.تمام پیکر هستی که سعه آن را جز خدا نمی داند.«لا یَعلَمُها إلّا هو» یک روح دارد و آن روح هم خاتم انبیاء(صلی الله علیه وآله) است.
این روحی که سعه اش این جور است و تمام ملک و ملکوت را گرفته،بیانش این است:« آنچه فاطمه (علیها السلام) را منبسط کند، مرا منبسط کرده، آنچه فاطمه(علیهاالسلام) را منقبض کند، مرا منقبض کرده».
در اینجا کمیت فکر لنگ است! باید ابراهیم(علیه السلام) بفهمد! باید موسی بن عمران (علیه السلام) بنشیند و تأمل کند! کجاست معرفت؟ کیست که بتواند ادعا کند من فاطمۀ الزهرا(علیهاالسلام) را شناختم؟ کیست که جرأت کند لب باز کند و بگوید: من به مقام فاطمه(علیهاالسلام) پی بردم؟! یعنی این است و غیر از این نیست، فاطمه(علیها السلام) شاخۀ ریشه دوانده در وجود من است. آنچه او را دل گرفته کند، مرا دل گرفته می کند؛ آنچه به او انبساط خاطر بدهد، به من انبساط می دهد.
نتیجه این می شود که بین حضرت زهرا (علیها السلام) که خدا در مباهله او را انتخاب کرد، و او تنها زنی بود که خدا به پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستور داد، او را بیاورد، و بین منتهای کمال وجود، یعنی پیغمبر خاتم(صلی الله علیه و آله)، اتحاد پیدا شده است.
این است یکی از آن علتهای تعظیم شعائی فاطمی.